۴۳۷ مطلب توسط «پوریا آریافر» ثبت شده است
    • داستان کوتاه و آموزنده -  پسرک کفاش

      داستان کوتاه و آموزنده - پسرک کفاش

      ساعت حدود شش صبح در فرودگاه به همراه دو نفر از دوستانم منتظر اعلام پرواز بودیم. پسرکی حدوداً هفت ساله جلو آمد و گفت: واکس می‌خواهی؟

      کفشم واکس نیاز نداشت، اما از روی دلسوزی گفتم: بله

      به چابکی یک جفت دمپایی جلوی پاهایم گذاشت و کفش ها را درآورد. به دقت گردگیری کرد، قوطی واکسش را با دقت باز کرد، بندهای کفش را درآورد تا کثیف نشود و آرام آرام شروع کرد کفش را به واکس آغشتن. آنقدر دقت داشت که گویی روی بوم رنگ روغن می‌مالد. وقتی کفش‌ها را حسابی واکسی کرد، با برس مویی شروع کرد به پرداخت کردن واکس. کفش‌ها برق افتاد. در آخر هم با یک پارچه، حسابی کفش را صیقلی کرد.

      گفت:

    • وقتی چترت خداست

      وقتی چترت خداست

      وقتی چترت خداست ...

      بگذار ابر سرنوشت هر چقدر میخواهد ببارد

      وقتی دلت با خداست ...

      بگذار هر کسی میخواهد دلت را بشکند

      وقتی توکلت با خداست: ...

      بگذار هر چقدر میتوانند با تو بی انصافی کنند

      وقتی امیدت با خداست: ...

      بگذار هر چقدر میخواهند ناامیدت کنند

      وقتی یارت خداست: ...

      بگذار هر چقدر میتوانند نارفیق باشند

      بگذار آسمان ببارد...

      باکی نیست...

      تو با خدا بمان

      چون چتر خدا بزرگترین چتر دنیاست...

    • به همین سادگی

      به همین سادگی

      در هیاهوی زندگی دریافتم

      چه دویدن هایی که فقط پاهایم را از من گرفت

      در حالی که گویی ایستاده بودم

      و چه غصه هایی که سپیدی موهایم را حاصل شد

      در حالی که قصه ای کودکانه بیش نبود

      دریافتم کسی هست که اگر بخواهد می شود

      و گرنه نمی شود

      به همین سادگی

    • دلها با یاد خدا ارامش می یابد

      دلها با یاد خدا ارامش می یابد

      دلها با یاد خدا ارامش می یابد

      من میدانم نگاه زیبای خدا همراه من است ...

      چه مهربان به کمک من میایی ...

      چه عاشقانه با من مهربانی ...

      چقدر ارام دستم را میگیری و یاری ام میکنی ...

      در تمام زیبایهای زندگیم تو را میبینم و حس میکنم ...

      با تو آرام و شادم .. ای تمام آرامش وجود من ...

      چه زیبا گفتی تنها یاد خودت آرام بخش دلهاست ...

      با یاد تو زنده ام و با یاد تو نفس میکشم ...

    • داستان جالب و طنز - عمل زیبایی

      داستان جالب و طنز - عمل زیبایی

      خانم ۴۵ ساله ای بر اثر حمله ی قلبی، در بیمارستان بستری بود.

      در اتاق جراحی، لحظاتی مرگ را تجربه کرد. وقتی که عزرائیل را دید، از او پرسید:

      آیا وقت من تمام ا ست ؟!

       

      عزرائیل گفت: نه، شما ۴۳ سال و ۲ ماه و ۸ روز دیگر عمر می کنید.

       

      زن خوش حال شد و پس از بهبودی، تصمیم گرفت در بیمارستان بماند و عمل های زیر را انجام دهد:

زندگی، یعنی عشق فرصت همراهی با، امید است درک همین اکنون است وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم رسم پذیرایی از تقدیر است یعنی تکاپو یعنی هیاهو شب نو، روز نو، اندیشه نو یعنی حرکت و امید
کانال تلگرام در بیان دنبال کنید