داستان خانم زهرا ربانی در مسابقه ذهن زیبای من
به نام خدایی که جانم به دست فدرت اوست
سلام روزتون پر حاصل
من از بچگی پیشه پدربزرگم(اقاجونم) بزرگ شدم و خاطرات زیادی ازش دارم خیلی بهش دلبستگی داشتم و نیمه بیشتروجودم
پدربزرگم بود حتی خرجیمو پدربزرگم میداد
حتما شنیدین که میگن دخترا اولین مردی که میبینن و عاشقش میشن پدرشونه....من اولین مردی که عاشقش شدم پدربزرگم بود
دل و جونم اقاجونم بود
بهترین روزای عمرم در کنار پدربزرگم گذشت....بهترین راهنما برا من و بقیه فامیلا و اشناها بود و همه دوسش داشتن
در21بهمن سال 2931پدربزرگم فوت کرد(خدا همه رفتگان شمارم بیامرزه)خیلی داغون شدم اصلا باورم نمی شد چون همیشه
اقاجونم میگفت زهرا خیالت راحت باشه من تا 211سال دیگه همین جور عمر میکنم حتی موقع مریضیش هم داخل خلوت بهم
میگفت من الکی میگم درد دارم چون میخوام ببینم چقدر براشون مهمه که من درد میخوام ببینم وقتی واقعا مریض شدم چقدر به
دادم میرسن(منظورش بچه هاش بود)
منم همه اینا رو باور کرده بودم ولی بعد از فوت اقاجونم مادرم بهم گفت اقاجون خیلی درد میکشیده وقتی هم که من بودم دردشو
به قول معروف میخورده که من متوجه نشم که بعدش ناراحت شم و گریه کنم .......
اون لحظه که پدربزرگم فوت شدن یه شک عاطفی بزرگی بهم وارد شد در حدی که هویت خودمم یادم رفته بود اصلا نمیدونستم
کی هستم و چیکار باید بکنم و اصلا کجا هستم.......
بعد از چند روز که خیلی داغون شده بودم مخصوصا که اولین داغی بود که کشیدم....میخواستم دیگه ادامه ندم چون دلیلی برا
زندگی کردن نمیدیدم و همش داخل ذهنم این سوال بود که (چرا؟چراباید اقاجونم از این دنیا بره؟واقعاچرا؟)وهمین سوال بود که
بیشتر داغونم میکرد....هر جا رو نگاه میکردم یاد اقاجونم میافتادم من همیشه هر کاری میکردم قبلش به اقاجونم میگفتم حتی
وقتی میخواستم اب بخورم قبلش بهش میگفتم این کار یه جور عادت بود که قبلش حتما باید بهش میگفتم .....هر سه وعده غذا
رو حتما میخوردم و حتی نصفه شب باهم بیدار میشدیم میرفتیم یه چیز بخوریم کلا خیلی چیزا بود که باعث دلبستگی شدیدی شده
بود که بخوام یکی یکی بگم بیش از حد طولانی میشه........خلاصه اینکه بعد از چند وقت این سوالات داخل ذهنم اومدن که الان
اقاجونم داره منو نگاه میکنه؟الان از اینکه خودمو باختم خوشحاله؟اقاجونم قبل از فوتش هر چی گفته بود دقیقا همون شده بود
درمورد منم خیلی حرفا زده بود با خودم گفتم از اینکه دارم کاری میکنم که حرفاش در موردم برعکس شه اقاجونم
خوشحاله؟اینجا بود که به خودم اومدم اینجا بود که اون جرقه اصلی که همه ادم ها برای زندگی کردن نیاز دارن زده شد
اونجا بود که فهمیدم از هیچ کدوم کارام اقاجونم خوشش نمیاد
تصمیم گرفتم که به خودم و بقیه ثابت کنم حرف های اقاجونم درموردم مثل تمام حرف های دیگش درسته تصمیم گرفتم جوری
زندگی کنم که فقط برا خودم نباشه یه جورایی برا اقاجونمم باشه (الان شاید بگین که اینکه بجای پدربزرگت هم زندگی کنی
درست نیست ولی من دقیقا چند ماه بعد از این تصمیمم یه کلیپ به دستم رسید که در اون کلیپ اون قهرمان یه روز مونده بوده به
مسابقه فوت میشه و اون ادم تصمیم میگیره بجای مادرش هم زندگی کنه و در اون مسابقه به طور غیرقابل باوری از کسی که
قهرمان چندین دوره بوده میبره و.......)
تصمیم گرفتم که از تکنیک چگونه بجای چرا استفاده کنم و خیلی هم نتیجه داد
تصمیم گرفتم که برم دنبال نکات مثبت
تصمیم گرفتم که خیلی کارها رو انجام بدم
یه چیزه خیلی خوبی هم که یاد گرفتم این بود که بجای مشکل بگم مسئله چون وقتی ادم بجای مشکل میگه مسئله
ضمیرناخوداگاهش میبینه اولین بار که با مسئله اشنا شد داخل اول ابتدایی بود که همیشه هم مسئله برابر بود باحل پس میگرده
دنبال بهترین راه حل ها تااین مسئله رو حل کنه ولی وقتی ادم میگه مشکلی دارم..مشکل هیچ راه حلی نداره و اون مشکل درست
شدنی نیست و این ادم رو داغون میکنه....من این رو از ازمندیان یاد گرفتم که حتی بجای کلمه اشتباه از کلمه تجربه استفاده کنم
من با حل کردن این مسئله دایره راحتیم بزرگتر شد یعنی برای مثال وقتی شما خودکارتون از دستتون میوفته زمین نگران
نمیشین اضطراب نمیگیرین که الان خودکارم افتاده وای خدای من چیکار کنم...بلکه در کمال ارامش خم میشین و خودکارتون
رو بر میدارین بنابراین وقتی شما شروع کنین به حل کردن مسائل زندگیتون دایره راحتیتون بزرگترمیشه و وقتی که اون اتفاق
دوباره افتاد میگین من یکبار این مسئله رو حل کردم پس دوباره هم میتونم حلش کنم و میرین بهتر از قبل اون مسئله رو حل
میکنین .....اگه بخوام یه مثال برا دایره راحتی بزرگ بزنم از امام خمینی(ره)میزنم ...چندین سال پیش زمان جنگ که خرمشهر
دست دشمن میوفته همه ناراحت بودن از همه مهم تر نگران این بودن که چجوری باید این خبر رو به امام خمینی(ره)بگن
تااینکه نصفه شب یه ایت الله که الان اسمش یادم نیست میگه من میرم و این خبر رو به امام میدم خلاصه اینکه ایشون وقتی
میرن خونه امام ایشون داخل رخت خوابش بوده بعد از سلام و علیک امام میگن چی شده که این موقع شب اومدی بعد اون ایت
الله برمیگرده میگه خرمشهر دست دشمن افتاد امام هم برمیگردن میگن اشکال نداره پسش میگیریم......
پس هرچی دایره راحتیتون بزرگتر باشه داخل مسیر زندگیتون همش دچار نگرانی و ناراحتی نمیشین بلکه با ارامش و موفقیت
تمامه مسائل زندگیتون رو حل میکنین و خیلی هم کیف میکنین از حل اون مسئله (من این رو هم از ازمندیان یاد گرفتم و داخل
زندگیم سعی میکنم از تجربه تمام افراد موفق استفاده کنم )
من یک اعتقادی دارم که ادم وقتی خودش به ارامش رسید باید اون ارامش رو به دیگران هم انتقال کنه و این یکی از اهداف
منه...
اگه این مسئله از زندگی شخصی خودم بدردتون خورد و به دانشتون چیزی اضافه شد یه فاتحه برا پدربزگم بخونین
ممنون از اینکه وقتتون رو گذاشتین و این متن رو خوندین
زهرا ربانی
اگر صوت ارسال میکردن نفر اول میشدن، فقط یک امتیاز کم داشتن :)
ممنون از ایشون که شرکت کردن