تو که میبینی کافیست
خدایا
راهی نمی بینم آینده پنهان است
اما مهم نیست
همین که تو راه را می بینی و من تو را
برایم کافی است ...
راهی نمی بینم آینده پنهان است
اما مهم نیست
همین که تو راه را می بینی و من تو را
برایم کافی است ...
هنگامی که خزان زندگی من فرا رسید
میخواهم مثل درختان باروری باشم
که با یک تکان میوه های لذیذ چون باران از آن می ریزند
" بتهوون "
آرام رد شو ، حس کن ، نفس بکش …
همه چیز نعمت است !!!
اینطور نیست؟
فانوست را کمی پایین تر بگیر
جاده ای که در آن قدم نهاده ام تاریک است،
انتهایش را نمی دانم چیست. میترسم انتهایش بن بست باشد
تو را به مهربانیت سوگند،
فانوست را کمی پایین تر بگیر تا روشنی بخش راه نامشخصم باشد.
نمی خواهم بی فانوس تو به جایی برسم که برگشتنم دشوار گردد و پشیمان شوم.
ای مهربانترینم ، من اکنون سخت به نور فانوست محتاجم...
زندگی آنقدر دلاویز است که خاطرات تلخ و شیرین آنها، مطلوب و خواستنی است