کمال همنشینی در دانشگاه
یادمه سالها قبل زمانی که یک دانشآموز دبیرستانی بودم این جمله رو از زبان پدرم شنیدم
که میگفت :
کمال همنشینی با فلانی در او اثر کرده.
اون موقع ها زیاد درگیر توجه به این حرفها و این جملات نبودم
گذشت تا روزی که معنی تلخ این جمله رو در زندگیام خوب چشیدم
چرا میگویم تلخ ؟ چونکه برای خودم دلیل دارم.
تازه دانشجو شده بودم و خیلی ذوق این و داشتم که هر چه زودتر وارد دانشگاه بشوم
اصلاً حتی به انتهای مسیر جلوی پام همفکر نمیکردم، تمام هموغمم شده بود محیط دانشگاه
محیطی که سالها قبل در فکرش بودم
وقتی وارد این محیط شدم ، و افراد زیادی و دیدم و وارد جو بزرگتر از یک مدرسه شدم
درک محیط کمی واسم مشکل بود ، یکم سخت بود تا عادتهای کمی بچگانه زمان دبیرستان را کنار گذاشته و به خودم بفهمانم وارد دانشگاه شدهام .
وباید کمی رفتارهایم را شبیه این محیط کنم .
من با افراد زیادی آشنا شدم و سعی کردم روابط دوستانهای برقرار کنم
لازمه بگم که من در دوره دبیرستانم بچه درس خون بودم و همیشه سرم تو کتاب و کار بود
کمکم دوستانم را شناختم ، برایم جالب بود این آشنایی چونکه هیچکدام ازنظر موقعیت خانوادگی ، اجتماعی و اقتصادی شبیه هم نبودیم
کمکم صمیمیتر شدیم تا اینکه یک اکیپ ۶ نفره که ۴ پسر و ۲ دختر بودیم شکل گرفت
ما تمام تفریحاتمون با هم بود ، هیچوقت بدون هم کاری نمیکردم یا غذایی نمیخوردیم.
اوایل برایم خیلی حس خوبی بود که می تونستم ارتباط برقرار کنم و همچنین از زمان اوقات فراغتم بهخوبی استفاده کنم
اوایل ترم همهچیز خوب پیش میرفت
کلاسهارو شرکت میکردیم
پروژه هامونو انجام میدادیم
و کلا همه کار میکردیم
اما کمکم این وضعیت پایدار نموند
از هفتههای دوم وقتی دیدم دوستانم کلاسها رو یکی در میان به قول خودشان میپیچانند
برایم عادی نبود اما کاری نمیتوانستم بکنم و باید تابع جمع میبودم
چراکه اگر خلاف این رفتار میکردم دوستیمون به هم میخورد
و من نمیخواستم این موقعیت به هم بخورد
پس منم به تقلید از آنها شروع به انجام این کارها کردم ، اوایل سخت بود ولی عادت کردم
چون بهم خوش میگذشت
کمکم کلاسها رو نمیرفتیم و باهم دیگر سر از پارک و شهربازی و کافه و ...
درمیآوردیم
شبها تا ساعت ۱۲ و حتی ۱ باهم بودیم و به قول خودمان جوونی میکردیم
والدینم از این قضیه نگران بودن و دائم نگران بودن و نصیحتم میکردن
اما من گوشی برای شنیدن نداشتم
چون شبیه اونا شده بودم
گذشت تا اینکه دیدم اگه هر شب قبل خواب سیگار نکشم خوابم نمیبرد. منی که اصلاً لب به سیگار نزده بودم
هفتهای ۲_۳ شب باید ی قلیون دورهمی میزدیم ، من که متنفر بودم
متلک گفتنا در خیابون ، تا دعوا کردن و زد و خورد مثل لاتهای خیابونی
که اسم همه اینها رو گذاشتیم رفاقت
اما گذشت تا رسیدیم به امتحانای آخر ترم
من که به خیال اینکه دانشگاه یعنی هتل و محل خوشگذرانی وقتی اولین امتحان و برگه سفید تحویل دادم و تا زمانی که مهر مشروطی به کارنامهام خورد
کمال همنشینی را در خودم دیدم
آری دوستانم هم همینطور شده بودن اما اونا براشون مهم نبود
و این من بودم که تغییر کرده بودم و از این ماجرا بهشدت سرشکسته شده بودم
و به همین حرف پدرم رسیدم
اما کی؟ و چگونه؟ و در چه حالتی؟
داستانی از زندگی آقا محمد
همنشین خوب، از تنهایی بهتر و تنهایی، بهتر از همنشین بد است.
:)