عاشق دیوانه - داستان زیبا و عاشقانه
داستان زیبا و عاشقانه
از دیوانه ای پرسیدند: چه کسی را بیشتر دوست داری؟
دیوانه خندید و گفت: عشقم را
گفتند: عشقت کیست؟
گفت: عشقی ندارم
خندیدند و گفتند: برای عشقت حاضری چه کارها کنی؟
گفت:
از دیوانه ای پرسیدند: چه کسی را بیشتر دوست داری؟
دیوانه خندید و گفت: عشقم را
گفتند: عشقت کیست؟
گفت: عشقی ندارم
خندیدند و گفتند: برای عشقت حاضری چه کارها کنی؟
گفت:
خانم ۴۵ ساله ای بر اثر حمله ی قلبی، در بیمارستان بستری بود.
در اتاق جراحی، لحظاتی مرگ را تجربه کرد. وقتی که عزرائیل را دید، از او پرسید:
آیا وقت من تمام ا ست ؟!
عزرائیل گفت: نه، شما ۴۳ سال و ۲ ماه و ۸ روز دیگر عمر می کنید.
زن خوش حال شد و پس از بهبودی، تصمیم گرفت در بیمارستان بماند و عمل های زیر را انجام دهد:
پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی
پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم
پدر: اما دختر مورد نظر من، دختر بیل گیتس است
پسر: آهان اگر اینطور است، قبول است
پدر به نزد بیل گیتس می رود و می گوید:
ﮐﻔﺶ ﮐﻮﺩکی ﺭﺍ ﺩﺭﻳﺎ ﺑﺮﺩ ...!
ﮐﻮﺩﮎ ﺭﻭی ﺳﺎﺣﻞ ﻧﻮﺷﺖ: ﺩﺭﻳﺎی ﺩﺯﺩ
ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﺗﺮ ﻣﺮﺩی ﮐﻪ ﺻﻴﺪ ﺧﻮبی ﺩﺍﺷﺖ
ﺭﻭی ﻣﺎﺳﻪ ﻫﺎ ﻧﻮﺷﺖ: ﺩﺭﻳﺎی ﺳﺨﺎﻭﺗﻤﻨد
ﺟﻮﺍنی ﻏﺮﻕ ﺷﺪ
ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﻮﺷﺖ: ﺩﺭﻳﺎی ﻗﺎﺗﻞ.
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩی ﻣﺮﻭﺍﺭﻳﺪی ﺻﻴﺪ ﻛﺮﺩ ،
ﻧﻮﺷﺖ: ﺩﺭﻳﺎی ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ
ﻣﻮجی ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﺴﺖ
ﺩﺭﻳﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﻧﻜﻦ ﺍﮔﺮﻣﻴﺨﻮﺍهی ﺩﺭﻳﺎ ﺑﺎشی ...
مردمانت مسجد میسازند... نماز میخوانند... چرا برایشان باران نمیفرستی؟؟!!
خدا پاسخ داد:
گوشه ایی از زمین دخترکی کنار مادر و برادر مریضش در خانه ای بی سقف بازی میکند...
تا مخلوقاتم سقفی برایشان نسازند، آسمان من سقف آنهاست ...
پس اجازه بارش نمیدهم!
خدایا نانی ده که به ایمانی برسم ... نه ایمانی که به نانی برسم