داستان زیبا کوهنورد - ایمان به خدا
داستان زیبا کوهنورد
یک روزی یک کوهنورد خیلی ماهری تصمیم می گیره تنهایی، قلهی یکی از بلندترین کوهها رو فتح کنه ، بالاخره آماده میشه و وسایل شو با خودش بر میداره و از خانوادش خداحافظی میکنه و شروع میکنه از کوه بالا رفتن .
نزدیکای شب تصمیم میگیره یکجا چادر بزنه و شب رو پشت سر بزاره تا فردا صبح دوباره حرکت کنه ،اما چون هوا خیلی سرد بود تصمیم میگیره همون نصف شب به راهش ادامه بده.
دوباره از کوه بالا میره، ناگهان وسطای راه، پاش از روی سنگا سُر میخوره و بشدت سقوط میکنه به سمت پایین
یدفعه طنابش گیر میکنه و بین هوا و زمین معلق میمونه
با ترس و وحشت داد میزنه خدایاااااااا
از ترس زبونش بند اومده بود ولی کم کم زبونش باز میشه و درخواست کمک میکنه و هی داد میزنه :
کمک ، کمک
اما کسی صداشو نمیشنوه
این دفعه دوباره داد میزنه خدایا کمک ، خدایااا کمک
ی صدایی میاد و میگه :
مطمئنی میتونم کمکت کنم؟
داد میزنه آره کمکم کن
همون صدا دوباره میاد که میگه
طنابتو ببر
طنابشو سفت میچسبه
دوباره داد میزنه خدایا کمک ، کمک
دوباره همون صدا میاد که میگه :
مطمئنی میتونم کمکت کنم ؟
باز دوباره داد میزنه آره
طنابتو ببر
باز دوباره طنابشو سفت میچسبه
.
.
فردا صبح در روزنامه ها مینویسن ، کوهنورد ماهری در فاصله 2 متری از زمین یخ زد !!!!!
و شما؟
چه قدر به طنابتان وابستهاید؟ آیا حاضرید آن را رها کنید؟
در مورد خداوند هرگز یک چیز را فراموش نکنید.
هرگز نباید بگویید او شما را فراموش کرده، یا تنها گذاشته است، هرگز فکر نکیند که او مراقب شما نیست.
به یاد داشته باشید که او همواره شما را با دست راست خود نگه داشته است اگر ایمان قلبی داشته باشید.