عجب آدم خاص و افسانه ای هست

عجب آدم خاص و افسانه ای هست

یادم هست پیش از ازدواج‌، مدتی با همسرم همکار بودم. فضای کار باعث شده بود که او از شخصیت و اطلاعات من خوشش بیاید. ناگفته هم نماند؛ خودم بدم نمی‌آمد که او این قدر شیفته‌ی یک آدم فراواقعی و به قول خودش «عجیب و غریب» شده!

ما با هم ازدواج کردیم. سالِ اول را پشت سر گذاشتیم و مثل همه‌ی زن و شوهرهای دیگر، بالاخره یک روزی دعوای سختی با هم کردیم. در آن دعوا چیزی از همسرم شنیدم که حالا بعد از جدایی‌مان، چراغ راه آینده‌ رفتارهایم شده؛

«منو باش که خیال می‌کردم تو چه آدم بزرگ و خاصی هستی!...ولی می‌بینم الآن هیچ‌چی نیستی!... یه آدم معمولی!»


درود :)

 نوشته بالا قسمتی از خاطرات دالتون ترومبو هست

تقریبا همه‌ ما آدم‌ها در طولِ زندگی، به لحظه‌یی می‌رسیم که آدم‌های خاص و افسانه‌ ای مون، تبدیل به آدمی واقعی و معمولی میشن و درست در همون لحظه، اون آدمی که همیشه برایمون بُت بوده، به طرزِ وحشتناکی خُرد و خاکشیر میشه.

ما اغلب دوست داریم از کسانی که خوش‌مون می‌یاد، بُت درست کنیم و از اونا ابر انسان بسازیم، هر چند این کارمون خیلی وقت ها انگار غریزه ای هست

و وقتی اون شخصیتِ ابرانسان تبدیل به یک انسان عادی شد، از او متنفر میشیم یا حداقل دیگه اونطوری که بهش حس داشتیم دیگه نداریم.

چرا اینطوری میشه؟ علت چیه؟ راه حل چیه؟ چطور از نظر من تو فوق العاده هستی ولی سال بعد عین بقیه ادم ها نگاهت میکنم؟ توی این بازه زمانی چه چیزی اتفاق افتاده که باعث شده تو درون قلبم از عرش به فرش بیوفتی؟

آیا نگاه من اشتباه بوده یا رفتار تو؟ نگاه من رفتار تو رو خراب کرده یا رفتار تو نگاه من رو خراب کرده؟


واقعیت خیلی ساده هست، همه آدم‌ها معمولی‌ هستند حتی اون کسانی که ما ابرانسان میدونیم

اونا هم دست‌شویی میرن، وقتی میخوابن، آبِ دهن‌شون روی بالش میریزه، اونا هم دچار اسهال و یبوست میشن، می‌ترسن، دروغ می‌گن، عرقِ‌شون بوی گند میده و دهن‌شون سرِ صبح، بوی خُسفه‌ی خَر :)

توی فامیل ما، بیشتر یا دکتر هستند یا شغل آزاد دارن، مهندس کم داریم، برای همین هر جا میریم مخصوصا فامیل های نزدیک، نه اسم من رو میگن نه فامیلی من رو، اینطوری صدا میکنن، به به مهندس گل و گلاب، سلام مهندس عزیز، چاکریم مهندس خوشگل :))))

دقیقا اینا رو میگن، منی که اصلا مدرک مهندسی که با ارزش باشه ندارم، این نوع صدا کردن‌ها شاید به ظاهر خوب باشه ولی یک بار سنگین روی دوش من میذاشت، این نوع صدا کردن‌ها انتظارات رو به خودی خود بالا میبرد، اونا چون فکر میکردن من چند تا کار کوچیک مهندسی کردم دیگه باید بلد باشم یک شرکت اپل یا مایکروسافت بزنم، باید دیگه همه مشخصات گوشی ها و لپ تاپ های همه برندها رو بدونم، یک فرامهندس من رو میدونستن، یک مهندسی که فقط با دستش میتونه همه نیازهای فنی رو رفع بکنه.

مهندس سوپر قهرمان

یادمه هر کسی چیزی میخواست بخره ب من زنگ میزد با دادن هندونه خوب (همون تعاریف مهندس اینا) دنبال رفع نیازی بود که من اصلا تخصصی توش نداشتم، هر چند به خوبی مشکلش رو رفع میکردم، ولی حالا چاره کار برای رفع این مشکل چیه؟ 

اولین چاره‌ی کار این بود که از اونا بخوام «مهندس» صدام نکنن. چون اصولا این لفظ برای منی که سطحِ علمی و آکادمیکِ لازم را ندارم، عنوانِ اشتباهی هست. در قدم بعد، سعی کردم بهشون نشون بدم که من هم مثلِ همه‌ی آدم‌های دیگه، نیازهای طبیعی دارم. عصبانی میشم، غمگین میشم، گرسنه میشم، دست و بالم درد می‌گیره، مثل خیلی ها اصلا خبری از گوشی جدید فلان برند ندارم، قیمت‌های روز رو نمیدونم و هزار و یک چیزِ دیگر که همه‌ی آدم‌ها دارن.

در کنار این موارد، دو چیز خیلی مهم هست که باید هر کس اجرا کنه و نذاره دیگران از او تصویری فراانسانی و غیرواقعی بسازن مثل منی که فرامهندس بودم

اول؛ احترام:

حتی وقتی به یک پسربچه‌ی ۷ ساله یا یک دخترِ ۵ ساله احترام میذاری جدا از اینکه از تو چیزی کم نمیشه یک حسی به اونا میدی که حداقل با کوچیک بودنشون ارزشی برابر با تو دارن.

دو؛ راست‌گویی!

هیچ چیز با ارزش تر از این راست‌گویی نیست. اعتراف به «ندانستن» و «نتوانستن» میتونه بزرگ‌ترین سدها رو بشکونه، وقتی فامیلی ازم پرسید مدل گوشی s8 الان چنده، گفتم بهش اینکی که میگی چی هست اصلا کی s8 اومد :))

خلاصه یادش بخیر ی زمانی ابرمهندس بودم که خودم خرابش کردم خخخخخ


اول کلام درباره عشق و عاشقی دالتون ترومبو صحبت کردیم و رسیدیم به من فرامهندسی :) ولی این داستان‌ها همه یک هدف دارن و میگن که اگر اطرافیان بدونن که ما هم مثلِ همه‌ی آدم‌های دیگه، یک آدم با نیازهای عادی هستیم، هرگز تصورشون از ما، تصوری فراواقعی نخواهد بود.

هر چند خیلی مهم نیست طرف فرامهندس در ذهن‌ها هست یا نیست، بیشتر هدف این متن به کارِ عاشق و معشوق‌ها میاد و باید به یک دل‌داده‌ی شیفته گفت:

کسی که تو امروز در بهترین لباس و عطر و قیافه می‌بینی، در خلوتش، یک شامپانزه‌ی تمام‌عیار هست!... تو با یک آدمِ معمولی طرفی، نه یک ابرقهرمانِ سوپراستار، و اگر با منطق اینکه اون یک آدم معمولی هست بیای و عاشقش بشی اون موقع اون یک ابرقهرمان واقعی در توست :)

 

در روزی بسیار نزدیک همه ما دستانمان از دنیا کوتاه خواهد شد و گدای چند صلوات از انسان های روی زمین می‌شویم، پس من هر شب برای بازدیدکنندگان سایتم صلوات میفرستم، یعنی برای تو که این متن را میخوانی، حال می‌شود تو هم برای من بفرستی؟ :)
جهت دریافت آخرین مطالب سایت در ایمیل خود ، در خبرنامه عضو شوید
۱۰ دیدگاه
    • avatar
      سلام :)
      خوبه ولی مهم در عمله باید سعی کنیم در عمل پیاده کنیم
  1. avatar
    میگن که گاهی "ندونین" و گاهی "ضعیف" باشید. اینطوری "واقعی تر" هستید و بیشتر تو دل مردم جا میگیرین :)
    • avatar
      نمیدونم شاید، ضعیف نشون دادن اگر منظورتون باشه ی چیزی ولی اگر طرف ضعیف هست که فکر نکنم فرد مناسبی باشه تو دل مردم:)
    • avatar
      :)
    • avatar
      خواهش دکتر جان      
    • avatar
      این ۴ تا لبخند حتما یعنی ۴ تا مهندس میخواستی بگی :)))))
  2. avatar
    اول؛ احترام:

    حتی وقتی به یک پسربچه‌ی ۷ ساله یا یک دخترِ ۵ ساله احترام میذاری جدا از اینکه از تو چیزی کم نمیشه یک حسی به اونا میدی که حداقل با کوچیک بودنشون ارزشی برابر با تو دارن

    این باعث نمیشه که طرف احساس کنه نسبت به بقیه ابرانسان هست ؟؟؟؟؟
    • avatar
      توی این متن روی احساس خود تمرکز کردیم نه بقیه، بقیه هم میتونن رفتاری متقابل داشته باشن
  3. avatar
    زهرا ربانی
    سلام روزتون پرحاصل
    من16سالمه و داخل درس ادبیاتمون یه داستان داره به نام ناصر خسرو که یه روز پادشاه ناصرخسرو رو دعوت میکنه ولی ناصرخسرو بخاطر وضعیت نابسامانی که داشت و لباسای مناسبی نداشت دعوتو رد کرد و یک نامه برا پادشاه فرستاد و در اون نامه نوشت که برا نابسامانی اوضاعش نتونسته بیاد واینکه دراون نامه جایگاه واقعیشونشون دادتا نکنه پادشاه اونوبیشتر از اونی که هست تصورکنه و موقع ملاقات شرمنده بشه.......
    درمورد عشقوعاشقی هم نظرم اینه اصولاادم باید عاشق خوده واقعی طرف باشه وبنظرم چ خوبه ک این عشقوازخدایادبگیره اونجا ک میگه صدباراگرتوبه شکستی باز آ.....این ینی عشق واقعی و از اونورم ادمی ک شخصیت داشته باشه حتی بخاطراعتمادبه نفس خودشم که شده همیشه مرتب ومنظمه یدفعه نمیاد ت خونه باشلوار پاره بچرخه دلیلشم ای باشه ک کسی نیست ت خونه ک ببینتش ولی کسی ک ایمان داره میدونه خداوکائنات هستن حتی ازمندیان هم ت اصول سی گانه اعتماد ب نفسش در این باره خیلی تاکید کرده....
    • avatar
      درود بر تو :)
      ممنون که این داستان رو با ما به اشتراک گذاشتی
      بله درسته، و این رو خیلی قبول دارم که باید عشق رو از خدا یاد گرفت چرا که منشا عشق واقعی از اونه
      امیدوارم ماها هم اینطور باشیم، بازم به ما سر بزنید روزتون زیبا :)
  4. avatar
    ...
    ام...یه جای مقاله ات می لنگه مهندس جان...به نظرم...!
    +اون ابر قهرمان حتما درونیاتش یه ابر قهرمان داشته که در ظاهر جلوه کرده
    این تفاوت
    شامپانزه وقهرمان
    بیش تر معنی دورویی وتظاهر می ده به نظرم تا روال عادی زندگی آدما

    کم دیدم آدم کم توانی در ظاهر ابر قهرمان جلوه کنه
    وبالعکس
    یه جورایی
    از کوزه همان برون تراود که در اوست

    +با متنی هم که اول مقاله نوشتید مخالفم :که اون خانومه گفته من فکرمیکردم فلان....

    • avatar
      موافق بودن یا مخالف بودن درباره یک متن چیز طبیعی هست ولی اصل داستان رو عوض نمیکنه، خاطره نویسنده واقعی هست حالا ما میتونیم بگیم مخالفیم ولی مهم نیست چرا ک اتفاق افتاده
      حرف شما تو جمله از کوزه همان ... خلاصه میشه و تقریبا درسته ولی ربطی به این موضوع مقاله نداره، موضوع مقاله داره اصلا ی چیز دیگه میگه
      جدا از این بحث ها نگاه عشق وقتی وسط میاد ممکنه با منطق ما سازگار نباشه ک اینم طبیعی هست
    • avatar
      :)
ارسال نظر
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
زندگی، یعنی عشق فرصت همراهی با، امید است درک همین اکنون است وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم رسم پذیرایی از تقدیر است یعنی تکاپو یعنی هیاهو شب نو، روز نو، اندیشه نو یعنی حرکت و امید
کانال تلگرام در بیان دنبال کنید